loading...
مدیون حسینم / مجنون ابالفضلم/محزون زینبم
مسعود بازدید : 20 شنبه 01 شهریور 1393 نظرات (1)

 

 

 

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم

دست من را بگیر تا از پل رد شویم. 


دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. 


پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد

شویم.  
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه

دست تو را رها کنم،  


اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!!

 

این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛


هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، 

 
اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد !!! 


و این یعنی عشق...

مسعود بازدید : 22 شنبه 01 شهریور 1393 نظرات (0)

راز کبودی یاس

 

در این نرم افزار در قالبی زیبا به سوالات زیر پاسخ داده شده است:


چرا با وجود حضرت علی(ع)، فاطمه زهرا (س) پشت در رفت؟


چرا، بنی هاشم و انصار، از حضرت زهرا (س) دفاع نکردند؟


آیا فقط تهدید به آتش زدن خانه بوده یا صورت گرفته است؟


چرا امیرمؤمنان (علیه السلام) از همسرش دفاع نکرد؟


آیا فاطمه (سلام الله علیها) از شیخین راضى شد؟


چرا حضرت زهرا (س) شبانه دفن شد؟


آیا خانه های مدینه دَرِ چوبی داشت؟


و ...

 

 

دانلود

مسعود بازدید : 19 شنبه 01 شهریور 1393 نظرات (0)

 

گناهان کبیره

 

همه چیز در مورد گناه کبیره:

 

1-گناه کبیره چسیت؟؟؟!!!

2-شناسایی گناهان کبیره

3-لیست گناهان کبیره

4-توبه وشرایط آن

5-راه های زدودن گناهان کبیره

 


 

دانلود


عنوان: گناهان کبیره


حجم: 725 کیلوبایت


توضیحات: گناهان کبیره

 

مسعود بازدید : 18 شنبه 01 شهریور 1393 نظرات (0)
خدا
 
 
 
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯ ﻋﺰﺭﺍﻳﻴﻞ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
 
  

ﺗﺎﺑﺤﺎﻝ ﮔﺮﻳﻪ ﻧﮑﺮﺩﯼﺯﻣﺎﻧﻴﮑﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﻨﯽ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﻣﻴﮕﺮﻓﺘﯽ؟ 
 
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻳﮏ ﺑﺎﺭﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﻳﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﻳﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻳﮏ ﺑﺎﺭ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ
 
  
 
" ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ "
 
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻔﺎﺷﯽ ﻳﺎﻓﺘﻢ

ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻔﺎﺵ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﮐﻔﺸﻢ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺪﻭﺯ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺍﻡ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ! ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ  
 
 
ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ . 

 
 " ﮔﺮﻳﻪ ﺍﻡ " 
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺁﺏ ﻭ 

ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻳﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎ ﻧﻮﺯﺍﺩﺵ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺍﻣﺪ ﺳﭙﺲ
  
ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﺩﺭ ﺍﻥ بﻴﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﻡ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﮔﺮﻳﻪ 
 
ﮐﺮﺩﻡ .
 
 
" ﺗﺮﺳﻢ"
 
 
  
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﻓﻘﻴﻬﻲ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ ، ﻧﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻫﺮ
 
 
 
ﭼﻪ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﻣﻴﺸﺪﻡ ﻧﻮﺭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻴﺸﺪ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺸﺶ 
 
 
ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻡ ...

ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻋﺰﺭﺍﻳﻴﻞ ﮔﻔﺖ : ﻣﻴﺪﺍﻧﯽ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﻴﺴﺖ؟ ... ﺍﻭ ﻫﻤﺎﻥ 
 

ﻧﻮﺯﺍﺩﻳﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﮔﺮﻳﺴﺘﻲ ، ﻣﻦ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ ﺣﻤﺎﻳﺘﺶ ﺭﺍ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺭ
  ﺑﻮﺩﻡ .
 
 
ﻫﺮ ﮔﺰ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﮑﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ ،ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ.
 
 
 
مسعود بازدید : 18 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)


و آنـ هنگام که می خندی به کسانی که به تو می خندند!

لبخند می زنی و با چشم های گرمت به من چیز هاییـ را می آموزی!

تو مهربانی ؛تو گرمی،تو صمیمی!

می نویسم این پست را برای بهترین دوستم!

که به من یاد داد چگونه عاشقانه زندگی کنم!

من یافتم رنگ عشق را در چشمان سیاهش!

او بلد بود ست کردن رنگـ هارا!

می گن مشکی رنگه عشقه!

آره رنگ چشای مهربونت!

و چادر قشنگتـــ!

من یاد گرفتم از بهترین دوست زندگیم!

از هیچ دوستی به این زیادی بهره نبرده بودم!

و یاد گرفتم که لبخند بزنم و چادر برسرم باشد!

در هر کجا که باشم!....

محدِثه دوستت دارم!

به زیبایی چشمانِ سیاهت

و در آخر شعارم  می نویسم!

چادرمـ دوستتـ دارمـ!
مسعود بازدید : 11 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)
فرشته ی بازرس با دقت آخرین برگه این فصل را هم نگاه می کند بعد مهری روی
پرونده می زند.

از اضطراب قلبش دارد کنده می شود.همین که فرشته مهر را بر می دارد از
خوشحالی فریاد می زند:

قبول!!...

فقط یک ایستگاه دیگر مانده تا به بهشت برسد:ایستگاه حق الناس!

کم کم دارد دروازه های بهشت را میبیند،پشت سرش را نگاه می کند.

عده ایی در صف های مختلفی ایستاده اند،عده ای که نماز هایشان درست نبوده در
صف نماز عده ای در صفزکات...یادش می آید خودش هم به خاطر اینکه بعضی از
نمازهایش در دنیا درست نبوده مدت زیادی در صف نماز معطل شده بود و اگر لطف خدا شامل حالش نمی شد معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارش بود...

مامور بازرسی به پرونده ی حق الناس، او را به بالاترین نقطه می برد.از آن جا همه او
را میبیند.

بعد فرشته با صدایی بلند می گوید:

هر کس بر گردن این مرد حقی دارد بیاید و حقش را بگیرد.او که خودش را در میان
بهشت میدید اکنون میان جمعیت انبوهی ازمردم گرفتار شده است.

مردم یکی یکی می آیند و حرفشان را می زنند...

پیرمردی گفت:یادت هست که من همسایه ات بودم و به خاطر اینکه موقع حرف زدن
 
 
زبانم می گرفت مسخره ام می کردی؟من ناراضی ام و نمی گذارم بروی
 

یکیشان گفت:یادت هست همکلاسی بودیم و تو چون زورت از من بیشتر بود یک سیلی
محکم به من زدی؟من ناراضی ام

زنی گفت:یادته میوه فروش بودی و میوه های خراب را زیر جعبه گذاشتی و سالم هارا
روی جعبه؟باید میوه های من را بدهی....!

مردی گفت:یادته به من تهمت زدی و گفتی از تو دزدی کردم؟من از تو ناراضی ام.

کودکی گفت:یادته ما در کوچه فوتبال بازی می کردیم و توپمان درحیاط تو افتاد و
توپمان را پاره کردی؟توپم را بده

مردی گفت:یادت هست که من بهت رشوه ندادم و برای همین کار وامم را راه
ننداختی؟

اکنون من از تو ناراضی ام و نمی گذارم به بهشت بروی.

با التماس از مامور رسیدگی به پرونده می گوید:یک کاری بکن،من هیچ کاری نمیتوانم
بکنم.

مامور می گوید:باید یک جوری رضایتشان را جلب کنی.

او که جز نماز و کارهای نیکش چیز دیگری همراه ندارد مجبور می شود تعدادی از نماز
هایش را به نفر اول بدهد و تعدادی از روزه هارا به نفرات بعدی...تعدادی از کار های خوب را به نفر بعد

پس از مدتی تمام کارهای نیکش تمام شده است و مجبور میشود تعدادی از گناهان
نفرات بعدی را بگیرد و در پرونده اش بگذارد.

انگار همه چیز دور سرش میچرخد...دیگر دروازه های بهشت را نمی بیند.آتش جهنم را میبیند.. فریادی بلند می کشد و ناگهان...

مسعود بازدید : 11 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

 

 

 میخوام از کســی بگم که اینـــروزهــــــا خیلی غریبهـــ

 میگن شـــآید این جمعهـــ بیــــــاید...شــاید

ولی من میگم اگه آدم شیـــم سه شنبه هم می آیـــــــد!

میگــن منتظرشنـــ...دوسش دارنـــ...از تهـــ دل آیـــــــــا؟یا چون شناسنامه ای مسلمونیم؟

پس چرا یاریش نمیکنید فقط ادای دوست داشتنو درمیارید؟

تاوقتیـــــــــــــــ که:

 تا وقتی تو خـیــآبونهـا پراز عروسکـــ های خوش آب ورنگه ولی  یهـ بآر مصـرفـــــه

تا وقتی که صدا وسیــما ،سعی در تخریب چهره هآی مــذهبی داره

تاوقتی کــسایی هستند که کارشـــون رفتـن به پآرتـیه

تا وقتی دخترایی هسـتندکه میدونن آخر دوستــی چی انتظار شونو میکـشه ولی بازم...

(مثال اینان مثل جوجه تیغی هایی ست که هرسال به طور غریزی

 میرن تو اتوبان و زیر ماشین له میشن چون عقل ندارن)

تو که داری بفهم! خودتو بازیچه دستها نکن ،روح خدا درتو دمیده شده

چطور میتونی این روح رو به گناه دستمالی کنی؟

 

تا وقتــــی اینـــــ ها تو جامعـــه ما که  مثلا جامعه اسلامی هست وجودداره

 امام زمان ما تنهاست آیــا کسی هست که اورا یاری کند؟

 

حالا فهمیدی چرا غریبهـــ  امام زمانـ؟؟؟

حتی از امام حسین هم غریبتـــره میدونی آیـا؟

بدونـــ کهـــ امام زمانـــ گم نشده این ماییم که اونو گم کردیم

"یـــــآ فـــارِسَ الْحِجـــــــآز اَدْرِکْنـــــــی"

قضاوتــــــــــ تنها

سه نقطه سرخط...

 

 

 

مسعود بازدید : 14 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)
خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم  برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خانوم چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه بدی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

دختر بچه چادری
مسعود بازدید : 13 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

 


یک اعتراف قشنگ!

من عآشق شده اَم رفت!


اسم ایشون عَلی هست ولی دیگرآن رضآ صدآشون می کنند

توی مشهد زندگی می کنه
 

نمی دونید که چه خونه ای داره!

تآ هزآرتا ادم میتونند تو محوطه ی خُونش بآشَند

اینقدر این مَرد مَحبوب هست که همیشه کُلی مهمون داره...

همه ی درهای خونشون از 
طلآست

کلی خدمتگُزار دارند به علآوه ی کلی حیآط

وَقتی رَفتم خونشون...

در اُتآق اَصلی یِک جآیگاه از طلآ و نُقره دآرند

روی دیوآر این اُتآق یک عآلمه عتیقه و وسایل قیمتی هَست که به ایشون هدیه دآدَند

 میگن یک اَنگشتر عَقیق داره روی دَستش!

هَروَقت میرم اونجا بهم لَبخند می زنه ، اینو اِحسآس می کُنم

موهآی نَرم و مشکیش تآ سَر شونه هآش میرِسه

وَلی هروَقت که رفتم فَقَط نگآه می کُنم و هیچی نمیگَم.

بچه ها من یک شمآره دارم از ایشون خوآهش می کنم بهش زَنگ بزنید

اینم شمآره:
05112003334

یکبار زنگ زدم ولی هیچی نگفتم...و به هیآهویی که از گوشی شنیده میشد گوش دادم.
.
.
.
نُکته رو گرفتی کهـ دآرم کی رو میگَم؟
پس زَنگ بزن


ܓܓܓܓܓܓܓܓܓܓܓ

 

مسعود بازدید : 16 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

 

این  ...
وقتی  می پوشم، با نگاه هایشان مسخره ام می کنند..
وقتی  می اندازم، انگشت هایشان را به سویم می گیرند..
وقتی  می روم، نگاه هایشان امانم نمی دهد..
وقتی عکس  آقا روی صفحه ی گوشی یا کامپیوتر می گذارم، به اعتقاداتم توهین می کنند..
وقتی بی تابی مناطق  را می کنم، بی تابی ام را به سخره می گیرند..
وقتی راهی مزار  می شوم، می خندند به علاقه هایم..
وقتی در برابرشان  هم می کنم، جوابم را فحش می دهند..
وقتی میخواهم حرفی بزنم هم کاری می کنند که سکوت را برگزینم..
وقتی غصه ی غصه های امامت را میخوری،

 

 غصه هایت را با حرف هایشان دو چندان می کنند..
و...
دیگر قلمم عاجز است از توصیفشان.

عجب جماعتی هستند این  ...

و حال که اینگونه هستند، بگذار برایت بگویم که

 


 این جماعت شدن  یت می کند...

حال که این جماعت را شناختی، بگذار قافیه ها را عوض کنیم...
خواهی نشوی  ،   ی جماعت شو...
و
خواهی نشوی  ،  شهیدان شو
که رنگشان 
 است...


مسعود بازدید : 17 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

 


هفت شماره را میگیرم ...



(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل)



... بــــــــــــــــــــوق ...



شماره مورد نظر در شبکه زندگی انسانها موجود نمی باشد،



لطفا" مجددا " شماره گیری نفرمایید !



هفت شماره دیگر !



(دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما )



... بــــــــــــــــــــوق ...



مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد !


.


.


.



باز هم هفت شماره دیگر !




(خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یکتا)



... بــــــــــــــــــــوق... بــــــــــــــــــــوق ...




... لطفا" پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید !



... بــــــــــــــــــــوق ...



سلام ... خدای من !



اگر پیغاممو دریافت کردین، لطفا" تماس بگیرید، فقط یکبار !



من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچکس، هیچ جوابی نداد !



شماره تماس من :



(غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع)



منتظر تماس شما هستم . انسان !

 

مسعود بازدید : 16 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

گویند “می” نمی شود از راه گوش خورد . . .

من “یا حسین” می شنوم مست می شوم . . .


مسعود بازدید : 18 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

فاطمیه  قصه سنگ و سبوست فاطمیه هجرت از ما تا به اوست

فاطمیه  موج آه شیعه است بیت الاحزان نگاه شیعه است

فاطمیه  تا حكایت میشود غربت حیدر روایت میشود

فاطمیه  شور و غوغا میشود درب سوزان با لگد وا میشود

فاطمیه  آه و درد و ناله است پشت در جاری گلاب لاله است 

فاطمیه  فصل بیعت با علی است جرم زهرا گفتن یك یا علی است 

فاطمیه  قتلگاه محسن است از علی بودن گناه محسن است

فاطمیه  زیر نور سرو ماه میچكاند اشك حیدر را به چاه

فاطمیه  معنی حق و محك زخمهای رسته در باغ فدك 

فاطمیه  فصل داغ سیلی است برگ ریز یاسهای نیلی است 

فاطمیه  از جفا حاكی بود ماجرای چادر خاكی بود

فاطمیه  گل خزانی میشود سرو حیدر قد كمانی میشود

فاطمیه  موعد پرپر زدن روبروی دختری مادر زدن 

فاطمیه  ماه خون ماه غم است فاطمیه صد محرم ماتم است 

فاطمیه  كربلا آتش گرفت در مدینه خیمه ها آتش گرفت
مسعود بازدید : 15 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

مرحوم علامه میرجهانی(ره) نقل میکند:


در عالم رویا مادر مظلومه ام حضرت فاطمه زهرا س را دیدم...


 ایشان 3 بیت شعر فارسی خواندند.

وقتی بیدار شدم فقط یک بیت را به یاد داشتم و آن بیت اینگونه است :

 

"دلـــــــــــی شکستـــــــه تر از مــــــن در آن زمانــــــه نبود

در این زمان دل فـــــــــــرزند من شکستــــه تر است..."

 

وای بــــــــــرمــــا...



مسعود بازدید : 20 چهارشنبه 15 مرداد 1393 نظرات (0)

دلم برای روزهایی تنگ است که میدانم باز نخواهند گشت...........

 

برای پدرم که دیگر حضورش را احساس نخواهم کرد.................

.

8vmvjm6ld87ov7hlj3om.jpg

به راستی که چه زود دیر میشود...


درباره ما
Profile Pic
در مدرسه ی کربلا ، کودکان به چشم خود دیدند که بابا دو بخــــش است: بخشی در صحـــــرا ، بخشـــی بر بالایٍ نیــــزه ... اما اینکـــه عمــــو چند بخش است را فقـط بــابـــا می دانــد ...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 218
  • بازدید کلی : 767
  • کدهای اختصاصی
    ساعت فلش مذهبی
    ابزار رایگان وبلاگ
  • کد نمایش افراد آنلاین
  • 
    ابزار وبلاگ | آی پک 4
    آپلود عکس | یاس تم
    کد صلوات شمار برای وبلاگ

    اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

    خدمات وبلاگ نویسان جوان

    حدیث روز

    حديث تصادفی

    پخش زنده حرم تاریخ روز السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)

    هدایت به بالا

    نمایش آی پی